سفرنامه ی دلبر و دیگران

به گزارش عینک ورساچه، آب خنک شاهرود که چشم هایمان را باز می کند ؛ بازوبند یلمان را بر می داریم و سوار اتوبوس های کوچک می شویم ؛ اتوبوس هایی برای پیمودن راهی که چندان هموار نیست و به شهری به نام بیارجمند ختم می شود . شب تهران تمام نشده ، در اتوبوس هایمان نشسته ایم و صبح شاهرود شروع نشده از اتوبوس هایمان پیاده می شویم . تو را هیرکان توران مدیریت می کند و خانواده آقای مجید آشوری . هدایت . همه چیز از بیارجمند شروع می شود ؛

سفرنامه ی دلبر و دیگران

سفرنامه ی دلبر و دیگران

نویسنده :فاطمه یزدی

یک روز در توران ؛ دیدار از منطقه ها تاریخی و طبیعی این منطقه منحصر به فرد

آب خنک شاهرود که چشم هایمان را باز می نماید ؛ بازوبند یلمان را بر می داریم و سوار اتوبوس های کوچک می شویم ؛ اتوبوس هایی برای پیمودن راهی که چندان هموار نیست و به شهری به نام بیارجمند ختم می شود . شب تهران تمام نشده ، در اتوبوس هایمان نشسته ایم و صبح شاهرود شروع نشده از اتوبوس هایمان پیاده می شویم . تو را هیرکان توران مدیریت می نماید و خانواده آقای مجید آشوری . راهنمایی . همه چیز از بیارجمند شروع می شود ؛ شهری در 120 کیلومتری شاهرود با 43 روستا و 17 هزار و 500 متر مربع وسعت و به قول محمد ابراهیم بن زین العابدین نصیری - مولف کتاب دستور شهر یاران - ناحیه ای در 50میلی جنوب شرقی بسطام کنار کویر بزرگ ، شهر چه بیار که آن را بیارجمند و بیار جمند نیز می گویند. صبحانه را مهمان شهرداری بیارجمند هستیم و بدرقه می شویم تا در روستایی که قلعه بالا نام دارد به مقصد و مقصودمان برسیم .

قلعه بالا : خانه ، خانه توست

دود اسفند لبخندش را محو کرده اما صدایش بی تردید مهربان است . مدام صلوات می فرستد ، خوش آمد می گوید و روی زغال اسفند می ریزد تا همه از چشم بد دور بمانند . معصومه خانم کیقبادی یکی از کیقبادی های قلعه بالاست که به استقبال مهمان ها آمده اند . اسپند و صلوات و لبخند ، رسم آنها برای استقبال از مهمان است . پیرمردها با عصا و لبخند بر لب و پیرزن ها با چادر و لبخند بر لب رد مهمان ها را می گیرند و دنبال آنها می فرایند . همه قرار است در میدانچه ای در مرکز روستا جمع شوند تا میرزا محمود قصه پسر جوان و عشق به دختردایی اش را با موسیقی بیامیزد و روستا و مهمان هایش را شاد کند . قصه و موسیقی همراه ما از کوچه پس کوچه های روستا بالا می آیند . توی پیچ یکی از کوچه های سنگفرش شده ، صفورا خانم و دل تنگش ایوان خانه را با زمزمه های حسرت بار خودشان پر کرده اند ؛ خدایا این سفر آسونو گردون / ببینم بار دیگر روی دلبر. ما را که می بیند ، تری از چشمانش می رود و غصه از صدایش. گره به گوشه چارقدش می زند و از هم باز می نماید و دوباره گره می زند و از سه پسر و دو دخترش می گوید که همه ساکن تهرانند و چند وقتی است به دیدنش نیامده اند.

صفورا خانم ترانه های شاد هم می خواند؛ وقتی آنها بیایند و وقتی همسایه عزادار نباشد. خواهر عروس همسایه ، چند روز پیش از این جهان رفته و حالا آنها عزادارند . وقت عروسی هم که باشد همه دور هم جمع می شوند و قند می شکنند تا گردشیرین قند هوای روستا را هم شیرین کند . کوچه های بالا پر از ترانه است . پسردایی قصه با زن دایی اش چانه می زند و ما کنگره های بالای دیوارها و درهای چوبی و حمام و آب انبار قلعه بالا را با عجله پشت سر می گذاریم و برای پیرهای توی قاب پنجره دست تکان می دهیم . پشت همه پنجره های قلعه بالا چشمی به راه است و دستی آماده تکان دادن و به مهمانی دعوت کردن . درهای باز خانه های قلعه بالایی همه را به داخل دعوت می کنند . روی درهای بسته هم کلید هست که اگر کسی خواست ، باز کند و وارد شود . اینجا کسی هراسی از مهمان آشنا و غریبه ندارد . کسی وقت بیرون زدن از خانه ، قفل خانه اش را مدام چک نمی نماید و حفاظی روی پنجره ها نیست . هر صبح ، مردهای قلعه بالایی وقت رفتن به مزرعه، درهای خانه را نیمه باز می گذارند تا شب و وقت خوابیدن درها را ببندند .مردها راهی مزرعه می شوند ، گاهی با زن و فرزند و گاهی هم تنها . گندم و جو و نخود ، گردو و بادام و همه محصولاتی که آب زیاد نمی خواهند ، اینجا کشت می شود . سهم قلعه بالا از آب های جاری 14 روز در ماه است . سهم اهالی و مزارعشان با اشتاق مقدار گیری می شود ؛ یک ظرف سوراخ دار کوچک در ظرف بزرگی پر از آب . آب از سوراخ قاعده ظرف بالا می آید و ظرف را پر می نماید . ظرف که پر شد در آب پایین می رود و هر بار ظرف در آب ظرف بزرگ تر فرو رفت ، یک سنگ کنار گذاشته می شود . تعداد سنگ های نشانه ای که کنار گذاشته شده اند ، مقدار آبی را که به مزرعه رسیده اند گواهی می دهد و نوبت به روستای بعدی می رسد .

گیور : موزه خودمانی

گذر پرپیچ و خم از میان درختان انار و دیوارهای کاهگلی و شکوفه های رنگارنگ ما را به روستای بعدی می رساند . روستای گیور همسایه باغ قلعه بالاست . گیورهای روی یک دیوار کاهگلی با خطی خوش مقدمتان گرامی باد نوشته اند . با لیوان های شربت و نان های تازه اجاری به استقبالمان می آیند و کنار حوض بزرگشان برایمان چاووشی خوانی می کنند . لیوان های یکبار مصرف با شربت شیره انگور پر و نان های با سبزی های معطر محلی پخته شده اند . چند روز قبل شورای روستا خبرآمدنمان را به آنها داده . گیورهای خوش ذوق هم خانه ملامحمدهادی کیقبادی را آب و جارو کرده ، طاقچه پوش های گلدار پوشانده اند و هر چه یادگاری با ارزش دارند آنجا به نمایش گذاشته اند ؛ کاسه چینی ، گلدان قدیمی با گل های مصنوعی و حتی وردنه چوبی در کنار چوبی در کنار ابزار دلاکی و کشاورزی و لباس های محلی، گوشه و کنار خانه چیده شده اند. پیرزن سبزه رویی مشغول پخت نان در تنور خانه است . گیوری ها همه را به خانه تاریخی شان راهنمایی می کنند و با افتخار گل و بته های گچ بری ، ارسی سه دری و منظره دیدنی پشت پنجره ها را نشان می دهند و از قدمت خانه می گویند . میراث داران ملامحمد هادی با کمک اهالی ، دو روزه ، موزه ای برای خودشان دست و پا کرده اند تا تاریخ و قدمت روستایشان را ضمیمه محبت بی حد و مرزشان کنند . روستایی که همه اهالی اش دم در خانه هایشان منتظرند تا کسی را به مهمانی بپذیرند و چای و آشی برایش بیاورند .

دزیان : نمایش زندگی

یکی هی گفت و گاو خیش دزیان دور چنار میان میدان به حرکت درآمد . یکی چادر گلدارش را به کمر بسته و ملاقه ملاقه آش پرزیره لعابدار در کاسه های یکبار مصرف می ریزد . ساز و دهل هم به صدا درآمده اند تا همه چیز خوب اجرا شود ؛ نمایشی که بازیگرانش بازی نمی کنند ، زندگی اهالی روستای دزیان را نشانمان می دهند . دزیان بلافاصله بعد از گیور قرار گرفته است ، به فاصله یک همسایگی . زنان دزیانی چارقد به سر ، آویشن و ترخ و چهارتخم در کیسه کرده اند و ارزان می فروشند . ترشی خانگی و برگه آلو و رب انار هم دارند ، خوشمزه و البته ارزان . صورت گرد خدیجه خانم شاهینی را گل های رنگی چارقدش قاب کرده اند و نور آفتاب نورپردازی . لبخند که زد ، عکاس عکس برداشت و من سر صحبت را باز کردم و او گفت : بچه داری ، شوهر داری ، همین کارهایی که همه زن ها می کنن . ترشی و رب می اندازیم ، کشاورزی می کنیم ، به گاو و گوسفند ها می رسیم . البته شماها که از این کارها نمی کنید. نگاه رضایتمند مسافران را بهانه می نماید و می پرسد : دوست دارید اینجا رو؟ قشنگه؟ از آرامش و زیبایی و هوای پاک دزیان تعریف می کنم و او از زمین های نامسطح و کم آبی و رفتن بچه ها و امکانات کم چند نفری خرید می کنند و چانه هم می زنند . نزدیک ظهر وقتی نور آفتاب عمود می شود ، وقت برگشت به قلعه بالا و خوردن ناهار است . زرشک پلو با گوشت تازه گوسفندی توی بشقاب هایی که مهر حسینیه قلعه بالا دارند ، میان مهمان ها پخش می شود تا همه با شکم سیر راهی جایی شوند که هم گور دارد ، هم یوز ، هم پلنگ دارد و هم آهو ، زاغ دارد هم عقاب دشتی.

پارک ملی توران : پناهگاه امن گورها

با شکم سیر و دوربین های آماده شکار راهی پناهگاه حیات وحش توران شدیم . پناهگاه گور خر و یوزپلنگ و کل و میش و جبیر و آهو و گرگ و پلنگ و کاراکال و زاغ بور و تیهو و انواع و اقسام پرنده و خزنده . محیط بانی دلبر ، یکی از پایگاه های منطقه حفاظت شده خوارتوران است . آقای دانشگر محیط بان ، همه را جمع می نماید و برایمان از وسعت 14 هزار و 650 کیلومتر مربعی منطقه می گوید که حدود 20 برابر شهر تهران است . او از چیزهای دیگر این منطقه هم می گوید ؛ از 41 گونه پستاندار ، 167گونه پرنده ، 42 گونه خزنده و دو گونه دوزیست و یک گونه ماهی و 654 گونه گیاهی اش . ما سوار اتومبیل ها می شویم . 15 دقیقه پستی ها و بلندی ها را با سرسختی رد می کنیم و گرد و خاک می خوریم تا در میان حصار فلزی ، سه گور خر ایرانی را در حال جست و خیز ببینیم . دوربین ها همه نشانه می فرایند و دست ها همه سایبان می شوند تا گورهای ایرانی را خوب ببینند . گور ایرانی جهان را رنگی می بیند و بر خلاف گورهای معروف آفریقایی راه راه نیست ؛ بدنی یکدست نخودی یا قهوه ای روشن دارد . شبیه الاغ اما بزرگ تر ، گردن کلفت تر و درازگوش تر است ، خال سیاه روی دست هایش دارد و یک دسته مو در انتهای دم ؛ دمی که اغلب در جدال با دیگر نرها وبرای جفت گیری از دست می رود و فدای همسر می شود . گور ایرانی ، قوی و تیز پا هم هست و می تواند با سرعت 60 تا 70 کیلومتر در ساعت بدود .

گورهای بیابانگرد ایرانی به محض دیدن ما و ماشین ها پا به فرار می گذارند . ماشین ها هم دوباره روشن شده و در پی آنها گاز می دهند. گورهایی که حالا در آستانه انقراضند ، زمانی چنان زیاد بودند که اولئاریوس - پژوهشگر آلمانی - چهار قرن پیش نقل می نماید ؛ زمانی که شاه عباس ایلچیان را به مهمانی فرا خوانده بود ، 32 گور خر را به محوطه ای رانده بودند تا شکار کنند. شکار تیزپایی که در بشقاب ها و نگاره های ایرانی است، طعمه تیرهایی می شود که از کمان بهرام ساسانی رها می شوند . همان که آن قدر گور گرفتی همه عمر که عاقبت گور بهرام گرفت ظاهرا زمانی گوشت گور خر هم طرفداران زیادی داشته . جیمز موریه - دیپلمات بریتانیایی قرن نوزدهم میلادی - در سفرنامه اش آورده ؛ ایرانیان گوشت گور خر را چنان خوب می شمارند که آن را در خور شاه می دانند. این را هم گفته که گور ایرانی طبیعتی بسیار لجوج دارد و در همه حال سرکش می نماید. همین طبیعت سرکش و گوشت لذید است که نسل گورهای ایرانی را به خطر انداخته . گورهای هراسان همچنان می دوند و ما در پیشان تا خاتمه در متن خاکی زمین های پشت حصار گم می شوند ؛ حصاری که قرار است آنها را حفاظت کند تا زیر نظر باشند و حمایت شوند و بیشتر زنده بمانند. اگر شکار بی رویه و چرای بی برنامه دام ها و اجبار مهاجرت بگذارند ، گورها 40 سال عمر می کنند ؛ 40 سالی که آن قدر زیاد به نظر می رسیده که مجدالدین محمد حسینی حدود 300 سال پیش در زینت المجالس اش آورده : خر گور را عمر دراز بود ، چنان که در افواه مشهور است عمرش به هزار رسد . حمدالله مستوفی گوید در زمان سلطان ابوسعید خان شخصی نقل کرد که گورخری به داغ بهرام گور دیده . گورها می فرایند و ما هم . می خواهیم سریع ترین حیوان خشکی را ببینیم .

پارک ملی توران : دلبر اسیر

یوز اسیر خرخر کنان بی قرار می نماید و حصار تنگش را بالا و پایین چشم های تیزش مدام ما را زیر نظر گرفته ؛ مایی که گوشه گونی های بسته شده به دور حصار را کنار می زنیم و آرام و ساکت از دیدنی تندروترین پستاندار طبیعت لذت می بریم و از بیقراری اش نگران می شویم . دوربین ها هم ساکتند ؛ محیط بان ها اجازه نمی دهند کسی از یوز زنده گیری شده عکس بر دارد . یوز ماده ای که در هفت ، هشت ماهگی از فروردین ماه امسال تحویل پاسگاه محیط بانی دلبر شده و این طور که می گویند قرار است آن را به همراه کوشکی - یوز نر محصور در میاندشت - به پارک ملی کویر در نزدیکی تهران بیاورند تا با هم جفت گیری کنند . هیچ جانوری در ایران جایگاه یوز آسیایی را ندارد و برای همین هم سرزمین من در شماره 13-مردادماه 89 - پفراینده کاملی را به آن اختصاص داد . یوزی که در آستانه انقراض است و در تمام جهان نیز تنها مأمنش ایران است ؛ یوزپلنگی که شبیه هم کیش هایش درآفریقاست ، با پسوند آسیایی و احتمالا سرعتی کمتر . برای ناواردها شبیه پلنگ است ولی تفاوت هایی مشخص دارد ؛ خط اشک روی صورت ، پاهای کشیده و خال های توپرش را پلنگ ندارد و سرعتش را هم هیچ پستاندار دیگری روی خشکی . یوزپلنگ های آفریقایی می توانند در سه ثانیه سرعتشان را به 100 کیلومتر در ساعت برسانند . یوز یعنی جهیدن و جستن و یوزپلنگ در حداکثر سرعتش گام های هفت متری بر می دارد و با سرعتی باورنکردنی شکار بخت برگشته اش را دنبال می نماید و به دندان می گیرد . محیط بان های پایگاه دلبر در دوربین هایشان یوزهای زیادی دارند ؛ یوزهایی که وجه تمایزشان خال هایشان است . این طور که می گویند هیچ دو یوزی خال یکسان و یک مقدار ندارند و این راه شناختن آنها از یکدیگر است . یوزپلنگی که حالا دیگردلبر صدایش می کنند با گوش های حساس و چشم های تیزش حضور ما را حس کرده و ناآرامی می نماید . ناآرامی او محیط بان ها را وادار می نماید ما را از یوز دور کنند . ما از یوزپلنگ دور می شویم و سوار ماشین ها تا چشم بگردانیم در پی توران نشینان زاغ ، یوز ، پرنده ایرانی هم اینجا فراوان هست اما ما شانس دیدنش را نداریم . همان زاغ طلایی رنگی که فقط در ایران زندگی می نماید و بیشتر از آنکه پرواز کند ، می پرد . خورشید که به پشت کوه ها می خزد ، ما پشت وانت ها ، پستی و بلندی ها را برگشته و به پایگاه می رسیم . پایگاه حفاظت از منطقه ای که به خاطر نمونه های نادر حیوانی و وسعتش ، آفریقای ایران لقب گرفته است . شب را از زیر سقف حسینیه قلعه بالایی ها صبح می کنیم تا این بار روانه روستایی شویم که چادر نشینان چوداری را خانه نشین کرده بود .

رضا آباد : زیر سلطه شن

جاده های خاکی یک ساتی میان هوای پر از شن و خاک و بوته های گز و تاغ چپ و راست می شوند و ما را به خانه های گلی کم تعدادی می رسانند که در همسایگی رمل های کویری سبز شده ؛ رضا آباد ، آبادی جمع و جوری است که چهل و اندی سال پیش پا گرفته است ؛ وقتی قجرها بر یران حکومت می کردند طایفه چوداری از زنگول آباد و چواک به فردوس کوچ کردند و در پی چراگاه برای دام هایشان از سبزوار گذشتند و 48 سال پیش اینجا در شمال خوار توران یک جانشین شدند و خانه های گلی برپا کردند به محض رسیدن اتوبوس ها ، سازها به صدا در می آیند و رضا آبادی ها ما را به طرف چادری می برند که در کنار رمل ها برپا کرده اند . آقای پارسا صورت آفتاب سوخته اش را مرتب می نماید و دستی به سبیل هایش می کشد و قصه را از فصل خانه نشین شدنشان شروع می نماید :اول ما نمی تونستیم توی این خونه ها بمونیم می ترسیدیم ، می گفتیم مادر اینجا ستون نداره ، گلیه آتش روشن می کردیم که گلا خشک شن و نریزن رو سرمون . ندیده بودیم خانه گلی . ما اصل و نسب داریم : کتاب داشتیم . کتابمون رو سیل برد ؛ همون سیلی که سال 43 اومد ، زن غلامرضا خان رو هم همون سیل برد . آقای پارسا را روستایی ها معرفی کرده اند تا برایمان از همه چیزهایی که می داند ، بگوید باد مدام جولان می دهد وشن ها را این طرف و آن طرف می برد . دو نفر مشک می زدند ، چند نفری چادر را با تبلیغ گلیم ها و بافته های رنگ به رنگشان پر کرده اند و دوربین ها سر و صدا می کنندو خانم ها خرید . آقای پارسا هم از نگرانی هایشان می گوید و شن مدام موهایش را سفید تر می نماید ؛ آب نداریم ؛ برای یه کپسول گاز باید 30 کیلومتر راه بریم ، جوان هامون دارن می رن به شهر ، جاده نداریم و مشکل زیاد داریم . بزرگترین مشکل آنها جاده ای است که جاده نیست و آبی که کم است . رضا آبادی ها دامدارند اما امسال کم آبی دام هایشان را لاغر کرده ، شترهایشان هم کم شده ، گلیم و فرش هم که بازار ندارند . گلیم ها و فرش هایی که نخ و رنگ و نقششان ، همه ساخته زن های رضا آبادی است . کبری خانم با همین گلیم بافی 16 بچه اش را بزرگ کرده و سر و سامان داده است . حالا در دهه پنجم زندگی اش 70 ساله به نظر می رسد و وقت هایی تنهایی لالایی غم داری را زمزمه می نماید که این روزها غصه دارش کرده : لا لا لا لا گل زیره ، بچم خوابه سحر گیره / بابات رفته زن بگیره / مادر از غصه می میره ... رضا آبادی ها عشایرند و عشایر با سختی بزرگ می شوند و به سختی نان در می آورند و سخت گله می کنند عشایر قانعند و با تمام سختی ها ، شاد ، دامن های گلدار با موسیقی به پایکوبی در می آیند و مشک تکان می خورد و باد هنوز شن پراکنی می نماید . رمل های شنی هم از رد پا پر می شوند ؛ رمل هایی که مدت هاست همسایه خانه های گلی رضا آبادند و تکان نمی خورند . باد رمل ها را بالا و پایین می نماید اما جا به جا نه . رضا آبادی ها اما دارند جا به جا می شوند .یکی در مزینان خانه گرفته تا بچه هایش آسان تر رفت و آمد کنند ، یکی دارد به سبزوار کوچ می نماید اما خیلی ها نمی توانند از اینجا دل بکنند ؛ از شترها و رمل ها و خانه های گلی و گلیم ها و کشک و دوغ های خانگی و لباس های رنگی . ما به اجبار دل می کنیم و به سرعت به قلعه بالا بر می گردیم تا ناهار خورده ، سوار اتوبوس شویم و به شاهرود می رویم و با قطار راهی تهران می شویم ؛ راهی می شویم اما نتوانستیم قلعه بالای بلندی ها و غار قلعه ، بالا ، پلنگ و زاغ و کل و میش پارک ملی و زیبایی های پشت رمل ها و بسکمک از دیدنی های خوار توران را ببینیم . قطار سوت کشان ما را به تهران بر می گرداند تا تصویرهای مانده در ذهنمان را مرتب کنیم و چند تایی را به نام خوار توران به یاد داشته باشیم . برگرفته از مجله سرزمین من شماره 26 پیاپی ؛ شماره تازه 6منبع: راسخون

به "سفرنامه ی دلبر و دیگران" امتیاز دهید

امتیاز دهید:

دیدگاه های مرتبط با "سفرنامه ی دلبر و دیگران"

* نظرتان را در مورد این مقاله با ما درمیان بگذارید